۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه









فروغ در روز هشتم دی ماه در خیابان معزالسلطنه کوچه خادم
آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانی‌تبار به دنیا آمد. فروغ فرزند چهارم توران وزیری تبار و سرهنگ محمد فرخزاد است. از دیگر اعضای خانواده او می‌توان برادرش، فریدون فرخزاد و خواهر بزرگترش، پوران فرخزاد را نام برد.
سرودن اولین شعر
فروغ ۱۲ سال پیش از مرگش، اولین شعر خود را به مجله روشنفکر سپرد و همان هفته بود که صدها هزار نفر با خواندن شعر بی پروای او با نام شاعری تازه آشنا شدند که چندی بعد به اوج شهرت رسید و آثارش هواخواهان بسیار یافت؛ و در همان روزها بود که یکی از شاعران معروف، او را در بی‌ پروایی و دریدن پرده ریاکران با حافظ تشبیه کرد و نوشت: «که اگر در قدرت کلام هم به پای لسان الغیب برسد حافظ دیگری خواهیم داشت.» فروغ با مجموعه های اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد.
ازدواج با پرویز شاپور
پس از گذراندن دوره هاي آموزشي دبستاني و دبيرستاني براي آموزش نقاشي به هنرستان نقاشي رفت در 16 سالگي با پرويز شاپور ازدواج كرد و به اهواز رفت و در آنجا اقامت كرد
اما پس از يكي دو سال از هم جدا شدند


آشنایی با ابراهیم گلستان و کارهای سینمایی فروغ
در سال 1337 در سن 22 سالگي به كارهاي سينمايي روي آورد و در شركت گلستان فيلم به كار پرداخت
آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تغییر فضای اجتماعی و درنتیجه تحول فکری و ادبی در فروغ شد.
در سال 1338 براي بررسي و مطالعه ساخت فيلم به انگلستان رفت در طي فعاليت سينمايي خود چندين فيلم ساخت و در يك فيلم و نمايش بازي كرد در اين زمينه فيلم خانه سياه است كه در باره جذاميان جذامخانه اي اطراف تبريز مي پرداخت برنده بهترين فيلم مستند در سال 1342 شد
این افتخاری بزرگ بود برای یک زن ایرانی . لیکن فروغ در جستجوی افتخارات رسمی نبود و خود در مصاحبه ای در باره ی این جایزه گفت :

(( این جایزه برایم بی تفاوت بود . من لذتی را که باید میبردم از کار برده بودم . ممکن است یک عروسک هم به من بدهند . عروسک چه معنی دارد ؟ جایزه هم عروسک است …. ))
در سال 1345 براي شركت در دومين فستيوال پژارو به ايتاليا سفر كرد. او در این سیر و سفر، کوشید تا با فرهنگ غنی اروپا آشنا شود. با آنکه زندگی روزانه‌اش به سختی می‌گذشت، به تأتر و اپرا و موزه می‌رفت. وی د ر این دوره زبان ایتالیایی و همچنین فرانسه و آلمانی را آموخت. سفرهای فروغ به اروپا، آشنایی‌اش با فرهنگ هنری و ادبی اروپایی، ذهن او را باز کرد و زمینه‌ای برای دگرگونی فکری را در او فراهم کرد.
فروغ زبان ایتالیایی و آلمانی را طی اقامت چند ماهه ی خود در اولین سفرش به این دو کشور که در سال ۱۳۳۶ بود ، فرا گرفته بود و این دو زبان را به خوبی حرف میزد . زبان فرانسه را هم به قدر احتیاج حرف میزد ، ولی با مرتب زبان انگلیسی در چهار سال اخیر ، این زبان را هم در حرف زدن و هم در نوشتن و ترجمه کردن ، خوب فرا گرفته بود .

نمایشنامه ی (( ژان مقدس )) از (( برنارد شاو )) و سیاحتنامه ی (( هنری میلر )) در یونان به اسم (( ستون سنگی ماروسی )) را به فارسی ترجمه کرده بود که هنوز چاپ نشده .ترجمه ی (( ژان مقدس )) که شرخ زندگی (( ژاندارک )) است ، به این منظور بود که در سال آینده این نمایشنامه روی صحنه بیاید و خودش می خواست نقش (( ژاندارک )) را بازی کند .

در تابستان سال ۱۳۴۳ برگزیده ی اشعار او چاپ شد .

در سال ۱۳۴۴ سازمان یونسکو یه فیلم نیم ساعته از زندگی فروغ تهیه کرد . به پاس شعر و هنر او که اینک در یک سطح جهانی قرار گرفته بود . در همان سال (( برناردو برتولوچی )) یکی از کارگردانهای موج نو ایتالیا نیز به تهران آمد و یک فیلم یک ربع ساعت از زندگی فروغ ساخت.

در سال ۱۳۴۵ فروغ یکبار دیگر به ایتالیا سفر کرد و در دومین فستیوال فیلم (( مولف )) در شهر (( پذارو)) شرکت نمود . همین سال از کشور سوئد به او پیشنهاد کردند که به سوئد برود و در آنجا فیلم بسازد و فروغ این پیشنهاد را پذیرفت .

بجاست که بگوییم سوئد اینک یکی از کشورهای پیشرو هنر سینما است در سراسر جهان . وقتی این نکته را در نظر بگیریم آشکار میشود که ناقدان هنری سوئد بکار سینمایی فروغ تا چه حدی ارج می نهاده اند .

باز در همین سال از چهار کشور آلمان و سوئد و انگلستان و فرانسه به فروغ پیشنهاد شد که اجازه دهد اشعارش را ترجمه و چاپ کنند …. فروغ دیگر فقط مال ما نبود . جهانی او را می طلبید و احترام می گذاشت .

زندگی اش چنین بود …. پربار ، پر ثمر وسرشار از تلاش و کوشش و کار و فراموش نکنیم که وقتی مرگ به سراغش آمد هنوز سی و دوسال بیشتر نداشت و به اینجا رسیده بود که گفتیم و یادگارهایی اینهمه پرارج برای ما گذاشته بود ….

روحیه و شخصیت راستین فروغ را می باید از شعرهایش شناخت . آنانکه اورا از نزدیک می شناختند می گویند :

(( یک انسان والا بود و صادق و صمیمی و مهربان . روشن بینی عجیبی داشت که از حقیقت سرچشمه گرفته بود . حالتی داشت چون قدیسین : آمیخته ای از صفا و راستی و معصومیت .))
یکی از دوستانش می گفت :

(( فروغ تجسم آزادی بود ، در محبس ، اگر بتوانید حداکثر آزادی و حداکثر حبس را مجسم کنید ، فروغ همین بود و تلاطم ها یش نیز از این بود . او شادترین و غمگین ترین انسانی است که من دیده ام . اگر شادی از راهی برود و غم از راهی دیگر و سرانجام این دو در نقطه ای بهم برسند ، آن نقطه فروغ است . فروغ نقطه ی ملاقات غم و شادی بود .))
از یک دوست دیگرش پرسیدم : (( فروغ چه چیزهایی را دوست میداشت و احترام می گذاشت ؟))

گفت : (( هر آنچه را در آن اثری از نجابت بود : تپه را ، حرکت ابر را ، آدم در حال آدمیت یا در معصومیت ، شبنم را …. ))

زشتی و تنگ نظری و نانجیبی را نمی توانست بپذیرد . هر چند آنها را می بخشید و خود با آنها بیگانه بود . اگر دشنامی می شنید ، دشنام دهنده را می نگریست تا دریابد که قصد او ناشی از یک بیماری شخصی است یا یک جذام وسیعتر ، یک علت عام و همه گیرتر. به بیماری شخصی ترحم می کرد و علت و بیماری عمیق و وسیعتر را پاسخ می گفت . اما پاسخی در حد کلی و بالا ، نه فردی و کوچک .

آخرین شعری که از او به چاپ رسید ، به نام (( چرا توقف کنم )) ؟

پاسخی بود عمیق و انسانی بیک هرزه درایی که او را آزرده بود. هر چند حتی هرزه درایان را به هیچ نگرفت ، چون می دانست که در عرصه ی انسانیت کسی شدن جگر می خواهد.

از مادیات زندگی جز آنچه نیازهای ابتدایی یک انسان را برطرف میسازد ، چیزی نمی خواست . فروتن بود و پاک نهاد .

زندگی اش در شعر خلاصه می شد . هر کس شعری می گفت ، گویی به او مربوط میشد . کنکاش میکرد و همه ی شعرهایی را که در مجلات یا به صورت کتاب چاپ میشد ، میخواند . به شاعران جوان توجه بیشتری داشت و هر بار که میدید یکی از شعرای نامدار زمانه ی ما ، شعری ضعیف ساخته است ، غمگین میشد . مثل اینکه خودش دچار خطایی شده است.
فروغ سر انجام در سال 1345 در سن 33 سالگي در اوج شكفتگي استعداد شاعرانه اش به هنگام رانندگي بر اثر يك تصادف جان سپرد وي را در گورستان ظهيرالدوله تهران به خاك سپردند
از او پسري به نام كاميار شاپور به يادگار مانده است

خاطرات فروغ فرخزاد ایتالیا
http://www.4shared.com/file/62846800/32a1b012/Khaterate_Foroghe_Farokhzad_Italia_14.html?dirPwdVerified=543ede37
http://www.4shared.com/file/37449214/14393172/forogh.html

فروغ فرخزاد , بیوگرافی و گزیده اشعار
http://www.4shared.com/file/69206076/cc8c0304/forogh_farokh_zad_biografi__gozide_ashar.html
http://www.4shared.com/file/67260697/db91b38f/forogh_farokhzad.html

شنیدن اشعار فروغ فرخزاد با صدای خود او, نیکی کریمی, مرحوم خسرو شکیبایی,...
http://www.umahal.com/person/53.htm

تنها صداست که می ماند ( فروغ فرخزاد )
پکیجی زیبا و شنیدنی از اشعار فروغ فرخزاد با صدای زیبای فروغ این پکیج زیبا شامل این اشعار می باشد . 1- آیه های زمینی 2- عروسک کوکی 3- فتح باغ 4- غزل 3 ( م امید ) 5- تولدی دیگر 6- ایمان بیاورم به آغاز فصل سرد
http://rapidshare.com/files/104588102/forough_farrojhzad.rar

کتاب صوتی خاطرات سفر فروغ فرخ زاد به ايتاليا (قسمت اول)
http://dl.irpdf.com/CD8/Dastan/www.irpdf.com%283902%29.mp3

دفترهاي شعر
اسير امير كبير 1331

ديوار جاويدان 1336

عصيان امير كبير 1337

تولدي ديگر مرواريد 1342

برگزيده اشعار جيبي 1343

ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد مرواريد 1352

گزينه اشعار مرواريد 1364

اسير
1331 شمسي
شب و هوس
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نميآيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روي ناز نمي آيد
چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دامهاي روشن چشمانم
مي خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم
مغروق اين جواني معصوم
مغروق لحظه هاي فراموشي
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشي
مي خواهمش در اين شب تنهايي
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد ‚ درد ساكت زيبايي
سرشار ‚ از تمامي خود سرشار
مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلاي گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفسهايش
نوشد بنوشد كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش
وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
در گيردم ‚ به همهمه ي در گيرد
خاكسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره هاي تمنا را
در بوسه هاي پر شررش جويم
لذات آتشين هوسها را
مي خواهمش دريغا ‚ مي خواهم
مي خواهمش به تيره به تنهايي
مي خوانمش به گريه به بي تابي
مي خوانمش به صبر ‚ شكيبايي
لب تشنه مي دود نگهم هر دم
در حفره هاي شب ‚ شب بي پايان
او آن پرنده شايد مي گريد
بر بام يك ستاره سرگردان

شعله رميده
مي بندم اين دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پريشانش
مي بندم اين دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادي رسوايي
تا قلب خامشم نكشد فرياد
رو مي كنم به خلوت و تنهاي
اي رهروان خسته چه مي جوييد
در اين غروب سرد ز احوالش
او شعله رميده خورشيد است
بيهوده مي دويد به دنبالش
او غنچه شكفته مهتابست
بايد كه موج نور بيفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمي
كاو را بخوابگاه گنه خواند
بايد كه عطر بوسه خاموشش
با ناله هاي شوق بيآميزد
در گيسوان آن زن افسونگر
ديوانه وار عشق و هوس ريزد
بايد شراب بوسه بياشامد
ازساغر لبان فريباي
مستانه سر گذارد و آرامد
بر تكيه گاه سينه زيبايي
اي آرزوي تشنه به گرد او
بيهوده تار عمر چه مي بندي
روزي رسد كه خسته و وامانده
بر اين تلاش بيهده مي خندي
آتش زنم به خرمن اميدت
با شعله هاي حسرت و ناكامي
اي قلب فتنه جوي گنه كرده
شايد دمي ز فتنه بيارامي
مي بندمت به بند گران غم
تا سوي او دگر نكني پرواز
اي مرغ دل كه خسته و بي تابي
دمساز باش با غم او ‚ دمساز

رميده
نمي دانم چه مي خواهم خدا يا
به دنبال چه مي گردم شب و روز
چه مي جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پر سوز
ز جمع آشنايان ميگريزم
به كنجي مي خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگيها
به بيمار دل خود مي دهم گوش
گريزانم از اين مردم كه با من
به ظاهر همدم ويكرنگ هستند
ولي در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پيرايه بستند
از اين مردم كه تا شعرم شنيدند
برويم چون گلي خوشبو شكفتند
ولي آن دم كه در خلوت نشستند
مرا ديوانه اي بد نام گفتند
دل من اي دل ديوانه من
كه مي سوزي از اين بيگانگي ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدا را بس كن اين ديوانگي ها

خاطرات
باز در چهره خاموش خيال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستي سوزت
باز من ماندم و يك مشت هوس
باز من ماندم و يك مشت اميد
ياد آن پرتو سوزنده عشق
كه ز چشمت به دل من تابيد
باز در خلوت من دست خيال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستي ريخت
در نگاهت عطش طوفان بود
ياد آن شب كه ترا ديدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من ديد در آن چشم سياه
نگهي تشنه و ديوانه عشق
ياد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
ياد آن خنده بيرنگ و خموش
كه سراپاي وجودم را سوخت
رفتي و در دل من ماند به جاي
عشقي آلوده به نوميدي و درد
نگهي گمشده در پرده اشك
حسرتي يخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسويم آيي
ديگر از كف ندهم آسانت
ترسم اين شعله سوزنده عشق
آخر آتش فكند بر جانت

رويا
باز من ماندم و خلوتي سرد
خاطراتي ز بگذشته اي دور
ياد عشقي كه با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روي ويرانه هاي اميدم
دست افسونگري شمعي افروخت
مرده يي چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله كردم كه اي واي اين اوست
در دلم از نگاهش هراسي
خنده اي بر لبانش گذر كرد
كاي هوسران مرا ميشناسي
قلبم از فرط اندوه لرزيد
واي بر من كه ديوانه بودم
واي بر من كه من كشتم او را
وه كه با او چه بيگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
كي شد از عشق من حاصل او
با غروري كه چشم مرا بست
پا نهادم بروي دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من خدايا خدايا
من به آغوش گورش كشاندم
در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگيها
قطره اشكي در آن چشمها ديد
همچو طفلي پشيمان دويدم
تا كه در پايش افتم به خواري
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري
دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهي فرو رفت
ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر
ليكن او رفت بي گفتگو رفت
واي برمن كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من كه من كشتم او را
من به آغوش گورش كشاندم

هر جايي
از پيش من برو كه دل آزارم
ناپايدار و سست و گنه كارم
در كنج سينه يك دل ديوانه
در كنج دل هزار هوس دارم
قلب تو پاك و دامن من ناپاك
من شاهدم به خلوت بيگناه
تو از شراب بوسه من مستي
من سرخوش از شرابم و پيمانه
چشمان من هزار زبان دارد
من ساقيم به محفل سرمستان
تا كي ز درد عشق سخن گويي
گر بوسه خواهي از لب من بستان
عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابيده بي خبر به لجن زاري
باران رحمتي است كه مي بارد
بر سنگلاخ قلب گنهكاري
من ظلمت و تباهي جاويدم
تو آفتاب روشن اميدي
بر جانم اي فروغ سعادتبخش
دير است اين زمان كه تو تابيدي
دير آمدم و دامنم از كف رفت
دير آمدي و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامي
افسردم و چو شمع تبه گشتم

اسير
تو را مي خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
تويي آن آسمالن صاف و روشن
من اين كنج قفس مرغي اسيرم
ز پشت ميله هاي سرد تيره
نگاه حسرتم حيران به رويت
در اين فكرم كه دستي پيش آيد
و من ناگه گشايم پر به سويت
در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خاموش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم
در اين فكرم من و دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست
ز پشت ميله ها هر صبح روشن
نگاه كودكي خندد به رويم
چو من سر مي كنم آواز شادي
لبش با بوسه مي آيد به سويم
اگر اي آسمان خواهم كه يك روز
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر كه من مرغي اسيرم
من آن شمعم كه با سوز دل خويش
فروزان مي كنم ويرانه اي را
اگر خواهم كه خاموشي گزينم
پريشان مي كنم كاشانه اي را


بوسه
در دو چشمش گناه مي خنديد
بر رخش نور ماه مي خنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله يي بي پناه مي خنديد
شرمناك و پر از نيازي گنگ
با نگاهي كه رنگ مستي داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت
بايد از عشق حاصلي برداشت
سايه يي روي سايه يي خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسي روي گونه يي لغزيد
بوسه يي شعله زد ميان دو لب

ناآشنا
باز هم قلبي به پايم اوفتاد
باز هم چشمي به رويم خيره شد
باز هم در گير و دار يك نبرد
عشق من بر قلب سردي چيره شد
باز هم از چشمه لبهاي من
تشنه يي سيراب شد ‚ سيراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروي در خواب شد ‚ در خواب شد
بر دو چشمش ديده مي دوزم به ناز
خود نمي دانم چه مي جويم در او
عاشقي ديوانه مي خواهم كه زود
بگذرد از جاه و مال وآبرو
او شراب بوسه مي خواهد ز من
من چه گويم قلب پر اميد را
او به فكر لذت و غافل كه من
طالبم آن لذت جاويد را
من صفاي عشق مي خواهم از او
تا فدا سازم وجود خويش را
او تني مي خواهد از من آتشين
تا بسوزاند در او تشويش را
او به من ميگويد اي آغوش گرم
مست نازم كن كه من ديوانه ام
من باو مي گويم اي نا آشنا
بگذر از من ‚ من ترا بيگانه ام
آه از اين دل آه از اين جام اميد
عاقبت بشكست و كس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بيگانه اي
اي دريغا كس به آوازش نخواند

حسرت
از من رميده يي و من ساده دل هنوز
بي مهري و جفاي تو باور نمي كنم
دل را چنان به مهر تو بستم كه بعد از اين
ديگر هواي دلبر ديگر نمي كنم
رفتي و با تو رفت مرا شادي و اميد
ديگر چگونه عشق ترا آرزو كنم
ديگر چگونه مستي يك بوسه ترا
دراين سكوت تلخ و سيه جستجو كنم
ياد آر آن زن ‚ آن زن ديوانه را كه خفت
يك شب بروي سينه تو مست عشق و ناز
لرزيد بر لبان عطش كرده اش هوس
خنديد در نگاه گريزنده اش نياز
لبهاي تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه هاي شوق ترا گفت با نگاه
پيچيد همچو شاخه پيچك به پيكرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
هر قصه ايي كه ز عشق خواندي
به گوش او در دل سپرد و هيچ ز خاطره نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت
آن شاخه خشك گشته و آن باغ مرده است
با آنكه رفته يي و مرا برده يي ز ياد
مي خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
اي مرد اي فريب مجسم بيا كه باز
بر سينه پر آتش خود مي فشارمت


يادي از گذشته
شهريست در كنار آن شط پر خروش
با نخلهاي در هم و شبهاي پر ز نور
شهريست در كناره آن شط و قلب من
آنجا اسير پنجه يك مرد پر غرور
شهريست در كناره آن شط كه سالهاست
آغوش خود به روي من و او گشوده است
بر ماسه هاي ساحل و در سايه هاي نخل
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است
آن ماه ديده است كه من نرم كرده ام
با جادوي محبت خود قلب سنگ او
آن ماه ديده است كه لرزيده اشك شوق
در آن دو چشم وحشي و بيگانه رنگ او
ما رفته ايم در دل شبهاي ماهتاب
با قايقي به سينه امواج بيكران
بشكفته در سكوت پريشان نيمه شب
بر بزم ما نگاه سپيد ستارگان
بر دامنم غنوده چو طفلي و من ز مهر
بوسيده ام دو ديده در خواب رفته را
در كام موج دامنم افتاده است و او
بيرون كشيده دامن در آب رفته را
اكنون منم كه در دل اين خلوت و سكوت
اي شهر پر خروش ترا ياد ميكنم
دل بسته ام به او و تو او را عزيز دار
من با خيال او دل خود شاد ميكنم

پاييز
از چهره طبيعت افسونكار
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
اين جلوه هاي حسرت و ماتم را
پاييز اي مسافر خاك آلوده
در دامنت چه چيز نهان داري
جز برگهاي مرده و خشكيده
ديگر چه ثروتي به جهان داري
جز غم چه ميدهد به دل شاعر
سنگين غروب تيره و خاموشت ؟
جز سردي و ملال چه ميبخشد
بر جان دردمند من آغوشت ؟
در دامن سكوت غم افزايت
اندوه خفته مي دهد آزارم
آن آرزوي گمشده مي رقصد
در پرده هاي مبهم پندارم
پاييز اي سرود خيال انگيز
پاييز اي ترانه محنت بار
پاييز اي تبسم افسرده
بر چهره طبيعت افسونكار

وداع
مي روم خسته و افسرده و زار
سوي منزلگه ويرانه خويش
به خدا مي برم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه خويش
مي برم تا كه در آن نقطه دور
شستشويش دهم از رنگ نگاه
شستشويش دهم از لكه عشق
زين همه خواهش بيجا و تباه
مي برم تا ز تو دورش سازم
ز تو اي جلوه اميد حال
مي برم زنده بگورش سازم
تا از اين پس نكند باد وصال
ناله مي لرزد
مي رقصد اشك
آه بگذار كه بگريزم من
از تو اي چشمه جوشان گناه
شايد آن به كه بپرهيزم من
بخدا غنچه شادي بودم
دست عشق آمد و از شاخم چيد
شعله آه شدم صد افسوس
كه لبم باز بر آن لب نرسيد
عاقبت بند سفر پايم بست
مي روم خنده به لب ‚ خوينن دل
مي روم از دل من دست بدار
اي اميد عبث بي حاصل

افسانه تلخ
نه اميدي كه بر آن خوش كنم دل
نه پيغامي نه پيك آشنايي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه آهنگ پر از موج صدايي
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحر گاهي زني دامن كشان رفت
پريشان مرغ ره گم كرده اي بود
كه زار و خسته سوي آشيان رفت
كجا كس در قفايش اشك غم ريخت
كجا كس با زبانش آشنا بود
ندانستند اين بيگانه مردم
كه بانگ او طنين ناله ها بود
به چشمي خيره شد شايد بيابد
نهانگاه اميد و آرزو را
دريغا آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افكند او را
به او جز از هوس چيزي نگفتند
در او جز جلوه ظاهر نديدند
به هرجا رفت در گوشش سرودند
كه زن را بهر عشرت آفريدند
شبي در دامني افتاد و ناليد
مرو ! بگذار در اين واپسين دم
ز ديدارت دلم سيراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم
چرا اميد بر عشقي عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل ديوانه اش را
به گوش عاشقي بيگانه خو گفت ؟
چرا؟...او شبنم پاكيزه اي بود
كه در دام گل خورشيد افتاد
سحرگاهي چو خورشيدش بر آمد
به كام تشنه اش لغزيد و جان داد
به جامي باده شور افكني بود
كه در عشق لباني تشنه مي سوخت
چو مي آمد ز ره پيمانه نوشي
بقلب جام از شادي مي افروخت
شبي نا گه سر آمد انتظارش
لبش در كام سوزاني هوس ريخت
چرا آن مرد بر جانش غضب كرد ؟
چرا بر ذره هاي جامش آويخت ؟
كنون اين او و اين خاموشي سرد
نه پيغامي نه پيك آشنايي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه آهنگ پر از موج صدايي

گريز و درد
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه و جنونم كشانده بود
رفتم كه داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشكهاي ديده ز لب شستشو دهم
رفتم كه نا تمام بمانم در اين سرود
رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم ‚ مگو ‚ مگو كه چرا رفت ‚ ننگ بود
عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشي و ظلمت چو نور صبح
بيرون فتاده بود يكباره راز ما
رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
رفتم كه در سياهي يك گور بي نشان
فارغ شوم كشمكش و جنگ زندگي
من از دو چشم روشن و گريان گريختم
از خنده هاي وحشي طوفان گريختم
از بستر وصال به آغوش سر هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم
اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله آتش زمن مگير
مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم
مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير
روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش
در دامن سكوت بتلخي گريستم
نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها
ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم


باز كن از سر گيسويم بند
پند بس كن كه نميگيرم پند
در اميد عبثي دل بستن
تو بگو تا به كي آخر تا چند
از تنم جامه برآر و بنوش
شهد سوزنده لبهايم را
تا يكي در عطشي دردآلود
بسر آرم همه شبهايم را
خوب دانم كه مرا برده زياد
من هم از دل بكنم بنيادش
باده اي ‚ اي كه ز من بي خبري
باده اي تا ببرم از يادش
شايد از روزنه چشمي شوخ
برق عشقي به دلش تافته است
من اگر تازه و زيبا بودم
او ز من تازه تري يافته است
شايد از كام زني نوشيده است
گرمي و عطر نفسهاي مرا
دل به او داده و برده است زياد
عشق عصياني و زيباي مرا
گر تو داني و جز اينست بگو
پس چه شد نامه چه شد پيغامش
خوب دانم كه مرا برده ز ياد
زآنكه شيرين شده از من كامش
منشين غافل و سنگين و خموش
زني امشب ز تو مي جويد كام
در تمناي تن و آغوشي است
تا نهد پاي هوس بر سر نام
عشق طوفاني بگذشته او
در دلش ناله كنان مي ميرد
چون غريقي است كه با دست نياز
دامن عشق ترا مي گيرد
دست پيش آر و در آغوش گير
اين لبش اين لب گرمش اي مرد
اين سر و سينه سوزنده او
اين تنش اين تن نرمش اي مرد

ديو شب
لاي لاي اي پسر كوچك من
ديده بربند كه شب آمده است
ديده بر بند كه اين ديو سياه
خون به كف ‚ خنده به لب آمده است
سر به دامان من خسته گذار
گوش كن بانگ قدمهايش را
كمر نارون پير شكست
تا كه بگذاشت بر آن پايش را
آه بگذار كه بر پنجره ها
پرده ها را بكشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
ميكشد دم به دم از پنجره سر
از شرار نفسش بود كه سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
واي آرام كه اين زنگي مست
پشت در داده به آواي تو گوش
يادم آيد كه چو طفلي شيطان
مادر خسته خود را آزرد
ديو شب از دل تاريكي ها
بي خبر آمد و طفلك را برد
شيشه پنجره ها مي لرزد
تا كه او نعره زنان مي آيد
بانگ سر داده كه كو آن كودك
گوش كن پنجه به در مي سايد
نه برو دور شو اي بد سيرت
دور شو از رخ تو بيزارم
كي تواني بر باييش از من
تا كه من در بر او بيدارم
ناگهان خامشي خانه شكست
ديو شب بانگ بر آورد كه آه
بس كن اي زن كه نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست گناه
ديوم اما تو زمن ديوتري
مادر و دامن ننگ آلوده!
آه بردار سرش از دامن
طفلك پاك كجا آسوده ؟
بانگ ميمرد و در آتش درد
مي گدازد دل چون آهن من
ميكنم ناله كه كامي كامي
واي بردار سر از دامن من

عصيان
به لبهايم مزن قفل خموشي
كه در دل قصه اي ناگفته دارم
ز پايم باز كن بند گران را
كزين سودا دلي آشفته دارم
بيا اي مرد اي موجود خودخواه
بيا بگشاي درهاي قفس را
اگر عمري به زندانم كشيدي
رها كن ديگرم اين يك نفس را
منم آن مرغ آن مرغي كه ديريست
به سر انديشه پرواز دارم
سرود ناله شد در سينه تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم
به لبهايم مزن قفل خموشي
كه من بايد بگويم راز خودرا
به گوش مردم عالم رسانم
طنين آتشين آواز خود را
بيا بگشاي در تا پر گشايم
بسوي آسمان روشن شعر
اگر بگذاريم پرواز كردن
گلي خواهم شدن در گلشن شعر
لبم بوسه شيرينش از تو
تنم با بوي عطرآگينش از تو
نگاهم با شررهاي نهانش
دلم با ناله خونينش از تو
ولي اي مرد اي موجود خودخواه
مگو ننگ است اين شعر تو ننگ است
بر آن شوريده حالان هيچ داني
فضاي اين قفس تنگ است تنگ است
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از اين ننگ و گنه پيمانه اي ده
بهشت و حور و آب كوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه اي ده
كتابي خلوتي شعري سكوتي
مرا مستي و سكر زندگاني است
چه غم گر در بهشتي ره ندارم
كه در قلبم بهشتي جاوداني است
شبانگاهان كه مه مي رقصد آرام
ميان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابي و من مست هوسها
تن مهتاب را گيرم در آغوش
نسيم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشيدم به خورشيد
در آن زندان كه زندانيان تو بودي
شبي بنيادم از يك بوسه لرزيد
بدور افكن حديث نام اي مرد
كه ننگم لذتي مستانه داده
مرا ميبخشد آن پروردگاري
كه شاعر را دلي ديوانه داده
بيا بگشاي در تا پر گشايم
بسوي آسمان روشن شعر
اگر بگذاريم پرواز كردن
گلي خواهم شدن در گلشن شعر

شراب و خون
نيست ياري تا بگويم راز خويش
ناله پنهان كرده ام در ساز خويش
چنگ اندوهم خدا را زخمه اي
زخمه اي تا بركشم آواز خويش
برلبانم قفل خاموشي زدم
با كليدي آشنا بازش كنيد
كودك دل رنجه ي دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش كنيد
پر كن اين پيمانه را اي هم نفس
پر كن اين پيمانه را از خون او
مست مستم كن چنان كز شور مي
باز گويم قصه افسون او
رنگ چشمش را چه ميپرسي ز من
رنگ چشمش كي مرا پا بند كرد
آتشي كز ديدگانش سر كشيد
اين دل ديوانه را دربند كرد
از لبانش كي نشان دارم به جان
جز شرار بوسه هاي دلنشين
بر تنم كي مانده است يادگار
جز فشار بازوان آهنين
من چه ميدانم سر انگشتش چه كرد
در ميان خرمن گيسوي من
آنقدر دانم كه اين آشفتگي
زان سبب افتاده اندر موي من
آتشي شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ايمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسمانم گرفت
گم شدم در پهنه صحراي عشق
در شبي چون چهره بختم سياه
ناگهان بي آنكه بتوانم گريخت
بر سرم باريد باران گناه
مست بودم ‚ مست عشق و مست ناز
مردي آمد قلب سنگم را ربود
بس كه رنجم داد و لذت دادمش
ترك او كرد چه مي دانم كه بود
مستيم از سر پريد اي همنفس
بار ديگر پركن اين پيمانه را
خون بده خون دل آن خودپرست
تا به پايان آرم اين افسانه را



Someone Who Is Not Like Anyone (1966)

I've had a dream that someone is coming.
I've dreamt of a red star,
and my eyes lids keep twitching
and my shoes keep snapping to attention
and may I go blind
if I'm lying.
I've dreamt of that red star
when I wasn't asleep.
Someone is coming,
someone is coming
someone better,

someone who is like no one,
not like Father,
not like Ensi,
not like Yahya
not like Mother,
and is like the person who he ought to be.
and his height is greater than the trees
around the overseer's house,
and his face is brighter
than the face of the mahdi,
and he's not even afraid
Of Sayyed Javad's brother
who has gone
and put on a policeman's uniform.
and he's not even afraid of Sayyed Javad himself
who owns all the rooms of our house.
and his name just like Mother
says it at the beginning
and at the end of prayers
is either 'judge of judges'
or 'need of needs'.
And with his eyes closed
he can recite
all the hard words
in the third grade book,
and he can even take away a thousand
from twenty million without coming up short.
and he can buy on credit
however much he needs
from Sayyed Javad's store.
And he can do something
so that the neon Allah sign
which was as green as dawn
will shine again
in the sky above the Meftahiyan Mosque.

O.
how good bright light is,
how good bright light is,
and I want so much
for Yahya
to have a cart
and a small lantern,
and I want so much
to sit on Yahya's cart
in the middle of the melons
and ride around Mohammadiyeh Square.
O.
how great it is to ride around the square,
how great it is to sleep on the roof,
how great going to Melli Park is,
how good going to test of Pepsi is
how wonderful Fardin's movies are,
and how I like all good things.
and I want so much
to pull Sayyed Javad's daughter's hair.

why am I so small
that I can get lost on the streets?
why doesn't my father
who isn't this small
and who doesn't get lost on the streets
do something so that the person
who has appeared in my dreams
will speed up his arrival?
And the people in the slaughter-house
neighborhood
where even the earth in their gardens
is bloody
and even the water in their courtyard pools
is bloody
and even their shoe soles are bloody,
why don't they do something ?
how lazy the winter sunshine is.

I've swept the stairs to the roof
and I've washed the windows too.
How come Father has to the dream
Only in his sleep?
I've swept the stairs to the roof
and I've washed the windows too.

Someone is coming,
someone is coming,
someone who in his heart is with us,
in his breathing is with us,
in his voice is with us,

someone whose coming
can't be stopped
and handcuffed and thrown in jail,
someone who's been born
under Yahya's old clothes,
and day by day
grows bigger and bigger,
someone from the rain,
from the sound of rain splashing,
from among the whispering petunias.
someone is coming from the sky
at Tupkhaneh Square
on the night of the fireworks
to spread out the table cloth
and divide up the bread
and pass out the Pepsi
and divide up Melli Park
and pass out the whooping cough syrup
and pass out the slips on registration day
and give everybody hospital
waiting room numbers
and distribute the rubber boots
and pass out Fardin movie tickets
and give away Sayyed Javad's
daughter's dresses
and give away whatever doesn't sell
and even give us our share.
I've had a dream.

A Lonely Woman, Page 66-67
by: Michael Hillmann
Mage Publishers, 1987
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

Ketabhaye Furugh
تولدي ديگر
به شكل تكست
http://www.banitak.com/infocenter/library/src/forooq/tavalodi.txt
به شكل زيپ شده
http://www.banitak.com/infocenter/library/src/forooq/tavalodi.zip

ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
به شكل تكست
http://www.banitak.com/infocenter/library/src/forooq/iman.txt
به شكل زيپ شده
http://www.banitak.com/infocenter/library/src/forooq/iman.zip

نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور
http://www.avayeazad.com/foroogh_letters/list.htm


Manabe in bakhsh


http://www.forughfarrokhzad.org/analysis/analysis6.asp

http://www.iranonline.com/literature/forough/kassi-keh-mesle/one.GIF

http://www.dialoguepoetry.org/mountain_images/poets_moun/Forugh_Farrokhzad.jpg

http://www.utias.utoronto.ca/~mtabesh/picweblog/forough_icon.jpg

http://www.forughfarrokhzad.org/images/picturealbum/Forugh_Farrokhzad3.jpg

http://www.forughfarrokhzad.org/images/picturealbum/Forugh_Farrokhzad2.jpg

http://www.maniha.com/Forugh_Farrokhzad5.jpg

http://www.thetranslationproject.com/events/archives/Forugh_Farrokhzad9.jpg

http://data.blogg.de/7132/images/ForughFarrokhzad1.jpg

http://www.alefbe.com/Forugh1.jpg

http://www.iranonline.com/Literature/graphics/forough1.GIF

هیچ نظری موجود نیست: